قصه عشق(رماني از صلاح الدين احمد لواساني - فصل بیستم)
قصه عشق-قسمت20
دنبال نازنين رفتم و بعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن اون مازاد پول ماشين رو به حسابم برگردونم.
اين كار رو كردم .
براي نهار به رستوران قصر موج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بست و با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه............
من اصلا از اين چيزها خوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.
زن كولي دست نازنين رو گرفت و شروع به حرف زدن كرد.....
خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه من باشم....
خوش قلبي و خوش نهاد.....
رنج ديگران رنجته و........... درد ديگران غمت..........
جونم بگه براي خانوم خوشگله خودوم........
دل پاكي داري و....... يه عشق افلاطوني مهمون اونه.......
غم زياد خوردي اما بدستش آوردي............
مراقب باش كه نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش .....
يه حسود داري.................
ميخواد از دستت درش بياره.........
خيلي زرنگه ................
جونم بگه برات.......
زورش هم زياده........اما تو دلت قويه......
پشتت به كوهه.........نترس باهاش بجنگ ...........
يك مرتبه رنگ چهره اش عوض شد و سكوت كرد.
من اعتقادي به حرفهايي كه ميزد نداشتم . اما وقتي حرفش رو قطع كرد حس بدي بهم دست داد .
تغيير رنگ چهره اش كاملا حقيقي بود......
هراس و غم بزرگي تو صورتش هويدا بود گفتم: چي شد چرا ادامه نميدي........
دست و پاش و جمع كرد و گفت : همين بود......
هرچه نازنين اصرار كرد ديگه چيزي نگفت..............
خواستم پولي بهش بدم. اما هر كاري كردم ، قبول نكرد.
واسه همين به طرف ماشين رفتيم.....تا سوار بشيم و بريم ميدون محسني............
وقتي سوار ماشين شديم نازنين متوجه شد كيف دستي اش را تو رستوران جا گذاشته . واسه همين من بر گشتم او نو بيارم كه ديدم زن كولي هنوز اونجاست .
وقتي من و ديد بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستون باشين......
مبادا از هم غافل بشين.......من جدايي رو تو طالع تون ديدم.......
دلم نيومد به اون فرشته اين رو بگم .
آقا من كارم فال گيري يه ، تا حالا اينجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونايي كه آينده شون رو بهشون ميگم.............
دروغ چرا بگم...........هري دلم ريخت پايين از اين حرفش..........
اين يك هشدار بود...........نگران شده بودم ،
شديدا تو فكر فرو رفته بودم .........اصلا حواسم به اطرافم نبود......
زماني به خودم اومدم كه نازنين داشت بشدت تكونم ميداد و ميگفت : خوابت برده........هي ......مجنون من .......
نگاهي به اطرافم كردم ......... اثري از زن كولي نبود.....رفته بود و من رو با دنيايي سوال و التهاب و گيجي... جا گذاشته بود.......
نازنين ، من و بر و بر نگاه ميكرد و ميخنديد.......گفت: عزيزم......حواست كجاست ؟
خودم رو جمع جور كردم و گفتم : همين جا....ببخش ياد يه چيزي افتادم.......
گفت : كيفم رو آوردي ؟
گفتم : الان ميارم.
فوري داخل رستوران رفتم و كيفش رو آوردم و به طرفه ميدون محسني حركت كرديم.
ميخواستم يه دست كت شلوار مشكي جير براي خودم و يكدست لباس سفيد و يه سرويس طلا براي نازنين بخرم........
ميدون خيلي شلوغ بود و جاي پارك به سختي پيدا ميشد. تو يكي از كوچه هاي فرعي پارك كردم و اول رفتيم توي جواهر فروشي جواهريان. نازنين نميخواست چيزي بخره . اما با اصرار من بالاخره يك سرويس رو انتخاب كرد و خريديم.
بعد رفتيم و يكدست لباس سفيد قشنگ كه ويژه مراسم نامزدي بود خريديم .
آخر از همه هم كت شلوار من . در تمام طول اين مدت من يك لحظه هم چهره ناراحت و حرفهاي زن كولي فالگير از ذهنم دور نشد.....
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۱ ساعت 11:49 توسط @امیـــــــــــJHILAـــــــــد@
|